خط خطی های ذهن من

بایگانی
۰۴
دی
۹۳

وقتی که اسـتاد گفـت مگه دانشگاه قبرستـونه که توش مرده خاک میکنید،

از جـاش بلنـد شـد و سـر جاش ایسـتاد و با صـدای بدون استـرس گفـت:

«و لا تحـسبن الـذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون»

استـــاد یهــو جــا خــورد و بــا حالـت تمسـخر گفت:

اینـجـا ایــرانه، فـارسی صحـبت کـن تـا همـه بفهمـن

با همون صلابت گفت:

اگـه همـین هــا نبـودنـد شمـا الان بـایـد می گفتیـد: لا تکـلم الفـارسی،

اگه اینها نبودند صدام میومد و خیلی از اصالت فارسی تون عقب می افتادید.

نشست،کلاس ساکت شده بود،دوباره بلند شد.

وقتی که می خواست از کلاس خارج بشه استاد پرسید: کجا؟

گفـت: می­رم تـا درسـم رو حـذف کنـم.

استاد گفت: نیاز نیست

بشـین، بعضـی مواقـع شاگـردها هم چیزهایی به استادهاشون یاد میدن

  • بهرام همایون