خط خطی های ذهن من

بایگانی

خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج احمد کاظمی

پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۳، ۰۵:۰۸ ب.ظ

یه روز که خانواده ی اش خونه نبودن ، پسرش رو با خودش آورده بود سر کار

اسم پسرش محمد مهدی بود

حـاج احمد از صبح که اومد رفت توی جلسه و محمد مهدی رو پیش من گذاشت

بـرا جلـسـه مـوز خـریـده بـودیـم، بعـد از جلـسه یـه مـقــدار مـوز اضـافـه اومـد

دیـدم محـمد مهـدی از صـبح هیچـی نخـورده، واسـه همـین یه موز بهش دادم

همون لحظه حاج احمد کارم داشت و منو صدا کرد

وارد اتــاق حاجــی کــه شــدم ، محـمد مـهـدی هـم پشــت سـرم داخـل شـد

حـــاج احــمد تــا مــوز رو دســت پســرش دیــد ، چهــره اش بر افروخته شد

تـا حـالا اینـقـدر عصـبـانـی نـدیـده بـودمـش

بــــا صـــدای بلـــند گفــت: کــی بــه شـما گفتـه بـه پسـر مـن مـوز بدیـن؟

گفتــم : حـاجـی! ایـن بچـه از صبـح تـا الان هیـچـی نخـورده

یه موز که بیشتر بهش ندادیم ، تازه اونم از سهم خودم بوده

نذاشت حرفم تموم بشـه، دسـت کـرد جیبش ، یه مقدار پول بهم داد و گفت:

همیـن الان میـری یـه کیـلو مـوز میـخری ، میـذاری جـای این یه موزی که

پسرم خورده...

خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج احمد کاظمی

راوی سید محمد حسن سالمی




  • بهرام همایون

نظرات  (۱)

روحش شاد خوشا بحالش محل سغوطش را دیدم ازنزدیک /اخرین صوتش را هم شنیدم خیلی با ارامش ازهمه صلوات گرفتند وسقوط کردند خدارحمتشان کند 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی