خط خطی های ذهن من

بایگانی

۴ مطلب با موضوع «شهدا» ثبت شده است

۱۵
دی
۹۳

توهین خواهر ندا آقا سلطان(هدی آقا سلطان) به شهید بزرگوار طهرانی مقدم!!

لعنت به کسانی که شهدای ما را بی ارزش میدانند...

لعنت به کسانی که زحمات طهرانی مقدم را نادیده گرفتند...

ما همه راه این شهید و شهدای بزگوار را طی خواهیم کرد....

همان راهی که اسراییل به زودی باید نابود گردد...

لینک مطلب

  • بهرام همایون
۰۸
دی
۹۳

 ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﻮﺭﺍﻥ ﺍﻣﻨﯿﺘﯽ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ..ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺻﻮﺭﺗﻬﺎﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺑﺪﻥ ﻧﯿﻤﻪ ﺟﺎﻥ ﺍﻭ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﻭ ﺁﺗﺸﺶ ﺯﺩﻧﺪ.. ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﻼﻝ ﺍﺣﻤﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺗﻨﺶ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ.

ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺣﻤﻠﻪ ﻭﺭ ﺷﺪﻧﺪ. ﻭ ﺑﺎ میله ﺁﻫﻨﯿﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﮐﻮﺑﯿﺪﻧﺪ. ‌ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﺷﮑﺴﺖ، ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ. ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﺳﻂ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﯾﮑﯽ ﺷﺎﻥ ﺑﺎ ﺩﺭﻓﺶ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﻧﺎﺧﻦ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﻢ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﻧﺎﺧﻦ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ ‌ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺍﻡ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ ، ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺍﻋﻀﺎﯼ ﻣﻨﺎﻓﻘﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﻭﻗﺘﯽ ﺗﺼﺎﻭﯾﺮ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ،  ﺣﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻫﻢ ﻣﺮﺍ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻦ ﺻﺪﺍ ﺣﺪﺱ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﭘﺴﺮﺵ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﯽ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ، ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺭﺩﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺳﺮﺍﻏﻢ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ.

ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﺪ ، ﻫﯿﭻ ﺭﺑﻄﯽ ﺑﻪ ﺩﺍﻋﺶ ﻭ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﮐﻨﻮﻧﯽ ﻋﺮﺍﻕ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ!!!!!

ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺳﺎﺱ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺷﻬﯿﺪ ﺳﺘﺎﺭﯼ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺑﺎﺯﻧﻮﯾﺴﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ..

ﺷﻬﯿﺪ ﺳﺘﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍﯼ ۸۸، ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﻓﺠﯿﻊ ﺗﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺩﺭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪ..

  • بهرام همایون
۰۴
دی
۹۳

یه روز که خانواده ی اش خونه نبودن ، پسرش رو با خودش آورده بود سر کار

اسم پسرش محمد مهدی بود

حـاج احمد از صبح که اومد رفت توی جلسه و محمد مهدی رو پیش من گذاشت

بـرا جلـسـه مـوز خـریـده بـودیـم، بعـد از جلـسه یـه مـقــدار مـوز اضـافـه اومـد

دیـدم محـمد مهـدی از صـبح هیچـی نخـورده، واسـه همـین یه موز بهش دادم

همون لحظه حاج احمد کارم داشت و منو صدا کرد

وارد اتــاق حاجــی کــه شــدم ، محـمد مـهـدی هـم پشــت سـرم داخـل شـد

حـــاج احــمد تــا مــوز رو دســت پســرش دیــد ، چهــره اش بر افروخته شد

تـا حـالا اینـقـدر عصـبـانـی نـدیـده بـودمـش

بــــا صـــدای بلـــند گفــت: کــی بــه شـما گفتـه بـه پسـر مـن مـوز بدیـن؟

گفتــم : حـاجـی! ایـن بچـه از صبـح تـا الان هیـچـی نخـورده

یه موز که بیشتر بهش ندادیم ، تازه اونم از سهم خودم بوده

نذاشت حرفم تموم بشـه، دسـت کـرد جیبش ، یه مقدار پول بهم داد و گفت:

همیـن الان میـری یـه کیـلو مـوز میـخری ، میـذاری جـای این یه موزی که

پسرم خورده...

خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج احمد کاظمی

راوی سید محمد حسن سالمی




  • بهرام همایون
۰۴
دی
۹۳

وقتی که اسـتاد گفـت مگه دانشگاه قبرستـونه که توش مرده خاک میکنید،

از جـاش بلنـد شـد و سـر جاش ایسـتاد و با صـدای بدون استـرس گفـت:

«و لا تحـسبن الـذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون»

استـــاد یهــو جــا خــورد و بــا حالـت تمسـخر گفت:

اینـجـا ایــرانه، فـارسی صحـبت کـن تـا همـه بفهمـن

با همون صلابت گفت:

اگـه همـین هــا نبـودنـد شمـا الان بـایـد می گفتیـد: لا تکـلم الفـارسی،

اگه اینها نبودند صدام میومد و خیلی از اصالت فارسی تون عقب می افتادید.

نشست،کلاس ساکت شده بود،دوباره بلند شد.

وقتی که می خواست از کلاس خارج بشه استاد پرسید: کجا؟

گفـت: می­رم تـا درسـم رو حـذف کنـم.

استاد گفت: نیاز نیست

بشـین، بعضـی مواقـع شاگـردها هم چیزهایی به استادهاشون یاد میدن

  • بهرام همایون